من از اينده اي بي عشق و بي تقدير مي ترسم از اين دنياي سرد و خالي از تدبير مي ترسم گرفته دست تقديرم تمام وسعت شب را كه از هر گردش خورشيد و هر تغيير مي ترسم چو كاوسي كه هر شب خواب من اشفته مي سازد دگر از خواب و از هر لحظه تعبير مي ترسم سپيده ديده زد از نو ، درخشش در دل مرمر من از خوب و بدَش در غالب تأثير مي ترسم تصور مي كنم اينده اي را خفته در تشويش كه از خود نيز چون ديوانه در زنجير مي ترسم توهم زاده در ذهنم چنان با نطفه ابهام كه از نوزاد خود در حاله تصوير مي ترسم درونم سخت درگير هياهوي جهاني شد كه در ان تا ابد از واژه تفسير مي ترسم